وبلاگ مظاهر سبزی



دختری دانشجوی رشته ی جامعه شناسی است و روسپی گری می کند، تنهاست و کسی برای تنهایی اش پشیزی ارزش قائل نیست، یک حوان کله شق به حساب عاشقش شده اما موجبات رنجشش را فراهم می آورد، و اما یک مشتری عجیب او که پیرمردی است نویسنده و مترجم که اتفاقا او هم تنهاست نه هوس باز.

تمام فیلم بیان کننده ی تنهایی این دختر (فروشنده) و آن پیرمرد (خریدار) است و گاهاً گریزی هم به عشق زده می شود.

شروع فیلم مثل اکثر سکانس های فیلم های عالیجناب کیارستمی خاص است. دختر روسپی و دوستش در کافه ای نشسته اند و برای چند ثانیه تصویر دختر را نمی بینیم و فقط صدایش را می شنویم و آهسته آهسته عالیجناب پرده از سینمای خود برمی دارد و ما را به جهان خود رهنمون می گردد.

باز هم سکانس های "ماشینی" ِ عالیجناب.

در این فیلم هم مانند فیلم "ده" و "طعم گیلاس"، ماشین نقشی اساسی در فیلم دارد و بیشتر سکانس ها در آن می گذرد. عالیجناب از ماشین برای بیان ساده ترین حرف های خودمانی و سنگین ترین مباحث فلسفی در فیلم هایش بهره می برد، چیزی که در اینجا هم می بینیم.

این فیلم را جزو سه فیلم برتر قرن دانسته اند. و به قول اسکورسیزی "فیلم هم باید به ما نشان بدهد و هم از پشت پرده ها حرف بزند" ؛ به راستی کیارستمی در این فیلم ناگفتنی ها را به شیرینی هرچه تمام بر ما عیان نموده است. مثلاً سکانسی که این دختر برای مشتری خود (پیرمرد نویسنده) آماده  می شود، اصلاً تصویر دختر را نمی بینیم و عالیجناب صندلی ای که پیرمرد بر روی آن نشسته نشانمام می دهد و تصویر دختر را به صورت مات از صفحه ی خاموش تلویزیون می بینیم.

در جایی خوانده بودم که سانسور سکوی پرتاب هنرمند است، و این را به وضوح می توان در این فیلم و سایر فیلم های عالیجناب دید. او فیلم هایش را به نحوی می سازد که در سینمای ایران هم قابل پخش باشد. حقیقتی که کیارستمی برایش جنگید اما نشد.

این اثر، آخرین فیلم عالیجناب کیارستمی است. افسوس و صد افسوس

مظاهر سبزی - 8 فروردین 99


مهرماه پارسال یکی از "ناداستان" هام در سایت "ناداستان" چاپ شد.
"ناداستان" یا "non-fiction" ، یعنی چیزی که عین واقعیت هست و هیچ دخل و تصرفی داخلش نکردی. مثل این که دفتر خاطراتت رو برداری و واسه یکی بخونی!
با این که این متن واقعی هستش، اما شرح حال خودم نیست، و مربوط می شه به دوتا از دوستام.
در حقیقت اتفاقات حقیقیِ زندگی اون ها رو به هم متصل کردم و شد این "ناداستان"
به قول جلال آل احمد "اگه من چیزی رو بسازم، حتی اگه دروغ نباشه، واقعی نیست" و شاید بشه گفت مهم ترین شاخصه ی "non-fiction" ها اینه که تماما واقعیت هستن.

-------

به بابا قول داده بودم خودم قسط‌های لپ‌تاپم را بدهم. یک‌‌جوری می‌خواستم بهش بگویم مرد شده‌ام و خودم از پس زندگی‌ام برمی‌آیم. آن موقع فکر می‌کردم مرد بودن به این است که بتوانی روی حرف دیگران حرف بزنی و صدایت را بالا ببری و بگویی: زندگی خودمه. به خودم مربوطه.» پانزده روز وقت داشتم تا هفتصد تومانی را که یکی از کارتم بالا کشیده بود جور کنم. اول فکر می‌کردم یکی از بچه‌های خوابگاه این کار را کرده ولی می‌دانستم دانشجو از دانشجو نمی‌د. بعد از پیگیری متوجه شدم یک نفر سایتی را هک کرده و از نهصد و دوازده هزار تومانی که در حسابم داشتم، نهصد تومانش را به کارت دیگری ریخته. حقیقت این بود که چند روز قبلش از سایتی که جنس‌هایش را تخفیف زده بود دستبند قهوه‌ای چرم مصنوعی خریده بودم، حالا دستبند را داشتم ولی سیستم امنیتی سایت ضعیف بوده و یک از خدا بی‌خبری اطلاعات کارت بانکی‌ام را برداشته بود و چیزی که نباید می‌شد شده بود. دیگر حتی برای فلافل و بیسکوییت هم پول نداشتم. امتحان‌های دانشگاه از یک طرف، گذر روزها و نزدیک شدن به موعد مقرر برای تسویه‌ی بدهی قسطم از یک طرف، خجالت کشیدن برای قرض کردن پول از یک طرف و روز‌به‌روز کمتر شدن پولی که ته جیبم داشتم هم یک طرف. همه‌ی اینها به کنار، ترس از گفتن قضیه به بابا و شنیدن یادته بهت گفتم مرد بودن به داد زدن نیست؟» آزارم می‌داد. نمی‌خواستم به کسی بگویم. دوتا از هم‌اتاقی‌هایم بهم پول قرض داده بودند و بدهکارشان بودم. حتی نمی‌خواستم به مامان بگویم پول ندارم تا مرد بودنم زیر سوال برود.
هشت روز گذشت. دیگر نه پول داشتم و نه چیزی در یخچال خوابگاه برای خوردن. فکر کردم قضیه را به بابا بگویم. بگویم پول ندارم و قسط این ماه را خودت بریز. پیامک دادم و قضیه را گفتم. نمی‌خواستم تلفنی بگویم، نمی‌خواستم پشت تلفن در مورد مرد بودن نصیحت بشنوم. بیست دقیقه بعد از پیامک، دو پیامک آمد. هیچ‌کدام‌ را باز نکردم و فکر‌ می‌کردم چه نوشته. هزارجور فکر و خیال کردم و داستان ساختم. بالاخره دل به دریا زدم و پیامک‌ها را باز کردم. پیامک اول، در خط اول ایموجی قلب داشت و سه گل، خط دوم و سوم نوشته بود: مظاهر، مرد بودن نه به قسط لپ‌تاپ دادنه، نه به صدای بلند. مرد باید با باباش رفیق باشه.» پیامک دوم از طرف بانک بود. هم پول قسط لپ‌تاپ را ریخته بود، هم کمی پول برای خودم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نون تا نون روحِ شناورِ غیرِسرگردان بهترین سایت مقاله و پروژه های دانشجویی صبح eppt fazlo20 مطالب عمومي مطالب اینترنتی زندگی رسم خوشایندی است